چهارشنبه و گنبد سبز فیروزهای ( ۵ )
۲۴ اسفند ۱۳۹۴
چون روز چهارشنبه فرا رسید، بهرام جامهی پیروزه به تن کرد و عازم قصر پیروزهای رنگ شد و شب هنگام از بانوی قصر خواست تا آیین بانوانه به جای آورد و از راه عشقبازی، داستانی به دلنوازی او گوید و آن غنچهی گلگشاد سروافراز بر برگ گل خود شمامهی قند بست و پس از زمینبوسی و مدح شاه، سخن آغاز کرد که:
در زمانهای دور در دیار مصر مردی بود ماهان نام؛ نیکمنظر و نیکنام که محبوب دوستان و آشنایان بود. روزی از روزها آزادهمردی از دوستان، او را به باغ خود میهمان برد. بوستانی لطیف و شیرینکار و دوستانی از او لطیفتر صد بار. تا شب زمان در آنجا گذراندند و نشاط پروریدند. چون شب، پردهی سیاه خود درکشید، شخصی از دور پدید آمد و ماهان را خطاب قرار داد که: مرا میشناسی؟ منم همال تو. شریک مال تو. مرا به یاد داری؟
ماهان او را گفت: تو را به یاد نمیآورم. چگونه مرا یافتی و چه کاری با من داری؟ نه رفیق من هستی و نه شریک و نه غلام.
مرد گفت: امشب از راه دوری رسیدم و دلم دیدار تو را خواست. تجارتی بینظیر کردم و باری آوردهام پر از سود؛ اما از بیم باجگاه و ماموران باجگیر، بار را خارج از شهر نگه داشتهام؛ گر تو با من بیایی و کمکم کنی، بار را از باجگاه بگریزانیم، تو را نیز در سود بینهایت این تجارت سهیم خواهم کرد.
ماهان را سخن سود و تجارت خوش آمد و نشناخته و ندانسته به دنبال مرد روانه شد. از باغ و از شهر خارج شدند. مرد در پیش به شتاب و ماهان در پس. اندکی که راه پیمودند، ماهان را معلوم شد که راه دیگری غیر از راه شهر را میپیمایند و مسیرشان طولانیتر از مسیر باغ تا باجگاه شده است و از بیم گم شدن در بیابان مرد را گفت: از باغ تا رود نیل یک میل بود و اکنون ما چندین میل پیمودهایم و به نیل نرسیدهایم؟
مرد گفت: در پی من بیا و هیچ مگو که من دانای راه هستم و میدانم تو را کجا میبرم.
رفتند و رفتند تا جایی برای استرحت یافتند. ماهان را خواب در ربود. صبح هنگام چون چشم گشود، شریک را ناپیدا دید و خود را در بیابان گمراهی. پر سوز گرما و خار و خاشاک. نه آبی نه آدمیزادی نه جانوری. غار در غار پر از مار و اژدها. چون شب رسید در کنار یکی از غارها بر زمین افتاد و خوابش در ربود. به صدایی از خواب بیدار شد. چون چشم بگشود دو تن دید یکی مرد و دیگری زن. هر دو بر دوش خود پشتهها بسته و راهی را
میپیمودند. مرد چون ماهان را بدید، نزد او رفت و او را گفت: کیستی و از کجا میآیی؟ ماهان حکایت خامی و غریبی خود بگفت و مرد او را پاسخ داد:
این خرابی که تو در آن افتادهای را پایان نیست. این بر و بوم جای دیوان است و آن مرد که تو را اینجا آورد دیویست به نام هایل. هزاران نفر چون تو را از راه برده است و فریب داده. من و این زن رفیق و یار توایم. به ما اعتماد کن و با ما بیا.
پس ماهان در پی آن دو به راه افتاد و آنها دلیل و راهنمای او شدند. چون روشنایی صبح پیدا شد، آن دو راهنمای ناگهان از نظر محو شدند و دوباره ماهان ماند و بیابانی بیکران پر از فراز و نشیب. نه خورشی نه آبی نه جنبندهای نه گیاهی. تا شب آن راه را پیمود و شبانگاهان به مغاکی خزید و لختی خفت. چون چشم گشود مردی دید سوار بر اسب که او را میگفت: بگو کیستی ای مرد. راز خود برگو که گر نگویی به ضرب شمشیری سرت از تن جدا کنم. ماهان از بیم جان راز خود برگفت.
مرد گفت: خدا را شکر کن که به جای امن رسیدهای؛ در کنار من در امانی و از شر دیوها سالم خواهی ماند و آن دو مرد و زن دو دیو هولناکند. زن هیلا نام دارد و مرد غیلا. کارشان بدی و بلاست. بیا و بر مرکب من سوار شو تا تو را نجات دهم و از این سرای هولناک به بهشت باقی برمت. پس ماهان سوار مرکب او شد و اندکی راه پیمود اما ناگهان زیر پای خود صحرایی دید پر از دیوهای هولناک چون زنگیان سیاه. خرطومها دراز و شاخهایی هولناک. هر یک نعره میزدند: ماهان سوی ما بیا. سوی ما بیا؛ های و هویی از نعرهشان بر آسمان رفته بود و خروشی که هر زمان بلندتر و خوفناکتر میشد. چون ماهان نیک نگریست، سوار را ناپیدا دید و خود را سوار بر اژدهایی غول آسا دید. دهان پر از آتش٬ چهار پای و دو پر و هفت سر. اژدها به این سو و آن سو میرفت و سوار خود را به زمین میکوبید و ماهان از بیم جان خود او را محکم گرفته بود. چون سپیده دم از راه رسید اژدها ماهان را بر زمین انداخت و ناپدید شد. چون دیو را رفته دید از فرط خستگی خوابش در ربود و آن هنگام که به هوش آمد، خود را در بیابانی دید زیر آفتاب سوزان بر ریگ رنگین داغ به دور از سایه و آب.
پس راه پیمودن پی گرفت تا شب از راه رسید و این هنگام ماهان چاهی بدید چون چاه یوسف. پس از بیم دیوان و ماران به ظلمت و خلوت چاه پناه برد. در چاه شد و اندکی بخفت. چون چشم گشود، بالین خوابگاه را که بن چاه بود، ساختن و پرداختن آغازید؛ هنگامی که با دست خاشاک کف چاه را میکند ناگهان از روزنی نوری پدیدار شد. پس چاه را کند و کند و نور بیشتر و بیشتر شد و چون نظر کرد دید که نور روشنایی ماه بود. پس روزن را فراختر نمود و از چاه تاریک به روشنایی باغی زیبا درآمد. باغی پر ز بوی مشک و میوههای تازه از پستهی ترخنده تا شفتالوی سرخ و سیب شهدآمیز و موز و رطب و عناب و انجیر و بادام و انگور. پس از میوهها چید و خوردن آغازید.
ناگه از گوشهای فریادی برآمد که: بگیرید دزد را. سپس مردی با چوبهای پدیدار شد و ماهان را گفت: سالهاست که از شر دزد ایمنم؛ تو کیستی که میوهی باغ مرا میخوری؟
ماهان به دست و پای مرد افتاد و راز غریبی و خستگی خود بگفت.
پیر چون این بدید، عذر او را پذیرفت و چوبدستی کنار گذاشت و نوازش آغاز کرد. پیر او را گفت: خدا را سپاس گوی که از آن فرومایگان رستی و به چنین گنجخانهای پیوستی.
ماهان از راز آن بیابان پیر را پرسید و او پاسخ گفت:
ای ز بند غم رسته و در حریم امن پیوسته! آن بیابان، دیولاخی است مخوف و بیعلف؛ پر از مردمان دیوصفت؛ هر که را بینند، بفریبند و شکستنیهایش را بشکنند؛ خود را راست خوانند و کج بازند؛ دست گیرند و در چه اندازند و مهرشان، راهنمای کین بود. این چنین دیوان در جهان بسیارند. ابله خود هستند و دیگران را بد میخوانند. دروغ را همچون زهر در انگبین میکنند و به مردم میدهند. نمیدانند که راستی بقای آدمیست. چون تو سادهدل هستی و اعتماد بر آنها کردی، این بلا بر سرت آمد که این بازیها را با سادهدلان میکنند. اگر دقت میکردی به این بیابان نمیافتادی. اما حال که از آن بیابان رستی، خدا را شکر گوی و به او پناه ببر. من مردی هستم تنها که اهل و فرزندی ندارم. اگر بخواهی میتوانی اینجا بمانی و فرزند من شوی و شریک این سرا و این باغ.
ماهان چون مرد را نیک بدید، دعوتش پذیرفت. پیر او را گفت: من باید بروم برای تو خانهای ساز کنم. پس بر روی این درخت رو و تحت هیچ شرایطی فرود نیا و صبوری پیشه کن و با هیچ کس از بالای درخت گفتگو مکن تا من بیایم. اگر از درخت فرود آیی هلاک میشوی. پس آنجا بنشین و لب بردوز و صبر پیش گیر تا من بیایم. امشب از مار دل بکن تا فردا به گنج رسی.
این را بگفت و رفت و ماهان بالای درخت آرام بنشست. لختی بعد از دور نوری پدید آمد و سپس صفی از حوریان بهشتی نمایان شدند. نوعروسانی شمع گرفته به دست. هر یک به آرایشی و به شکلی. لب چون یاقوت سرخ و رخ چون چراغ ماه، روشن. قامتی زیبا و حریری بر تن. رسیدند و بساط گستریدند و آواز برکشیدند و رقص و پایکوبی آغازیدند. ماهان را صبر و قرار نمانده بود و از درخت پایین شدن میخواست؛ اما سخن پیر یادش آمد و آنجا بنشست. حوریان سفره پهن کردند و خورشها و شرابهای گوناگون گذاردند و خوردن آغاز کردند. در این هنگام یکی از حوریان دیگری را گفت: بر سر آن درخت، آدمیزادی هست. رو او را به بزم ما بخوان و بیاورش. حوری مهرو با صد ناز و کرشمه سوی ماهان شد و از آن لب شیرین چون بلبلی آواز در داد که فرود آی و میهمان ما باش. ماهان را صبر به در شد و یارای مقاومتش نبود. پس دست به دست حوری بداد و به سوی جمع آنان شد. لعبتی دید شکفته چون گل نرم و نازک چرب و شیرین. رخ چو سیب دلپسند در میان گلاب و قند. تن چو سیماب در مشک لطیف و خوشبو. پس خورشها و برهها خوردن آغاز کرد و حوریان شرابی به پیمانهاش ریختند و او پیاله پیاله خورد و مستی پردهی شرمشان درید. پس حوری را در بر گرفت و لب بر آن یاقوت سرخ نهاد.
چون چشم باز کرد، عفریتی دید از دهان تا پای غرق در خشمهای خدای. گاومیشی گراز دندان چون اژدها. اهریمنی گوژپشت چون خرچنگ بوی گندش رفته تا هزار فرسنگ. بینی چون تنور خشت پزان. دهان چون پاتیل رنگرزان. باز کرده دهان چو کام نهنگ و در گرفته ماهان را به بر تنگ. پس عفریت ماهان را گفت: چنگ در من زدی تا مرا ببوسی. پس چرا نمیبوسی؟ لب همان لب است بوسه بخواه. رخ همان رخ است در من بنگر. باده از دست ساقی مگیر که شراب جوشیدهی بدطعم دهد تو را و هلاکت کند. خانه در کوچهای مگیر که در آن کوچه، پاسبان، دوست و یار دزد باشد.
دیو این میگفت و به سوی ماهان میآمد و او را هلاک کردن و بلعیدن میخواست. چون ماهان این بدید نعرهای کشید همچون فریادی که طفل، گاه زادن از مادر بر میآورد. اما سود نداشت و دیو بوسههای آتشین بر رخ ماهان میزد تا هنگام صبح که ناگاه ناپدید شد. پس ماهان خود را بیرون باغ پیر در سرزمینی پر از تیغ و خاشاک یافت. شمشادها خار شده بودند و جویهای روشن، آب گندیده. با خود گفت: اگر پرده اندازند در مییابیم که این ابلهان با چه عفریت و جنی عشق میبازند. این همه نقشهای رومی و چینی زیبا در ظاهر و زنگی سیاه زشتی در زیر پوست. اگر پوستشان برکشیم و باطن بینیم، بوی گندی درآید هولناک. چه بسیار آنهایی که مهرهی مار خریدند و به خانه رفتند و تازه دریافتند که مار خریدهاند. چه بسیار آنهایی که گمان کردند صاحب مشک شدهاند و به لجنزار رسیدند.
پس ماهان از دل پاک به خدا پناه برد و سجده کرد و زاری و از خدا کمک خواست و بخشایش. در این هنگام شخصی دید درست به شکل و شمایل خویش که او را گفت: من خضر توام ای مرد! آمدهام دستت بگیرم. من همان نیت خیری هستم که تو در تمام راه حفظش کردی و من صورت نیت خیر توام. آمدهام دستت بگیرم و به حرم امن راهت دهم. پس دستش گرفت و به در باغی رساند. ماهان در را گشود و خود را در همان باغ دوست آزادهاش دید. همان باغی که اول بار آنجا گول همال را خورده بود و به هوس سود از پی او رفته بود. پس برِ دوستان شد و راست پوشید و راست راند و خدای یگانه را شکر گفت.